سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، وزیر نیکویی برای ایمان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
نشر آثار اخلاقی استاد
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» جلسه سوم



بسم الله الرحمن الرحیم

اَللّهُمَّ وَفِّقْنا لِمَا تُحِبُّ وَ ترْضَی   

به خاطر سؤال بعضی از دوستان، بحث توجه و تفکر (و فرق آن‌ها) را دوباره تکرار می‌کنم تا مطلب،کاملاً واضح شود.

 

 تمرکز ـ تفکر ـ تعقل ـ توجه: 

تمرکز، معنای عامی دارد. وقتی حرکت‌های مختلف را بر یک نقطه خاص جهت دهیم، بر آن نقطه، تمرکز داده‌ایم. یا اگر یک سطل را در نظر بگیریم که 4 یا 5 سوراخ دارد، آب [در خروج از سطل] به آن‌ها پخش می‌شود. اگر همه سوراخ‌ها را بگیریم و آب فقط از یکی از آن‌ها بیرون بیاید،آب را به آن یک سوراخ تمرکز داده‌ایم.یا اشعه خورشید و عدسی[بحث شد].

در تفکر، ذهنمان را که به جهات مختلف حرکت می‌کرد، به سوی شنیدنی‌ها و دیدنی‌ها و تخیلات و انواع و اقسام چیزهای مختلف، آن‌ها را بیرون کرده و کنار زدیم و تمرکز دادیم در یک چیز مشخص؛ حرکت‌های پراکنده آن را جمع کردیم و از یک معلوم به سوی یک مجهول مشخص؛ اینجا داریم تفکر می‌کنیم. وقتی ذهن را تمرکز دادیم به این مجهول، می‌توانیم آن مجهول را قوی‌تر دریابیم.


خود ذهن و فکر، یکی از ابعاد 75گانه عقل است[جلسه قبل]. بعد اگر خود عقل را بر چیزی تمرکز دهیم، تعقل است. یک وقت هم هست که خود حقیقت خودمان را در خودمان، تمرکز دهیم، [این] توجه است.

· در خود تمرکز، قدرت و خاصیتی است و اثر آن و نمود آن حرکت‌ها که تمرکز داده‌ایم، چندین برابر می‌شود. مثل عدسی که در اثر تمرکز اشعه، تخته را می‌سوزاند. یا اینکه وقتی مسأله‌ای را نمی‌فهمیم، اگر همه حرکات ذهن را بر آن تمرکز دهیم، قدرت آن بیشتر می‌شود و می‌تواند مجهول را دریابد. تمرکز چنین قدرتی دارد و این روشن است.  

 

اما نکته مهم و قابل دقت، در بحث توجه این است که:

وجه یعنی حقیقت انسان؛ توجه این است که حقیقت انسان در خودش توجه پیدا کند.

 

فرقی است بین تفکر و تعقل، با توجه. در تفکر یا تعقل، یک تفکر کننده است، یک فکر و یک مجهول. اما در توجه (البته توجه بر خود) و به فطرت خود، توجه کننده خودش است، توجه شده هم خودش است و توجه شونده هم خودش است. اینجاست که مطلب خیلی دقیق است. اگر کسی بتواند چنین وضعیتی را در خود پیدا کند؛ وقتی تمرکز کرده، آثار آن در تفکر و ... این همه آثار دارد؛ حال اگر حقیقت انسان، خودش در خودش تمرکز پیدا کند، چه می‌شود؟! چه چیزهایی را شناخت پیدا می‌کند. آثار این کار، آن قدر زیاد است که فقط می‌توان گفت که انسان، تولد جدیدی پیدا می‌کند!

اما در توجه مشکلاتی است که تا آن‌ها رفع نشود، توجه حاصل نمی‌شود.

شاید در تفکر بتوان با تمرین، این کار را انجام داد. مثلاً مرتاضان با تمرکز ذهن، اراده را بالا می‌برند و در اثر آن، می‌توانند در چیزهایی تصرف کنند و کارهای شگفت‌انگیز انجام دهند و خدا را هم نشناسند. این خیلی مشکل نیست؛ اما توجه به خود، برای هیچ احدی ممکن نیست. فقط از یک راه ممکن است و آن هم این است که با قوانین قرآن و مسیر الهی می‌توان به آن رسید. آنقدر ظریف است که اشتباهات کوچک هم نمی‌گذارد به آن برسد.

یکی از موانع مهم که مانع می‌شود توجه به حقیقت خود بکنیم، تمام اعمالی است که مطابق دین و قوانین آفرینش ما انجام نشده است.

بلا تشبیه مانند پارچه‌ای که گِلی شده است و آن گل هم خشک شده، پارچه دیگر امکان باز و بسته شدن ندارد. باید گل را شست و بعد پارچه را باز و بسته کرد. این فطرت، در اثر اعمال، آنقدر خشک شده که دیگر حتی حرکتی برای توجه خودش به خودش ندارد.

راه، فقط از این جاست و تمام. اگر روی این، کار شد و به تدریج تمیز شد و آمادگی برای توجه به خود پیدا کردیم، کم‌کم آماده شناخت جدیدی می‌شویم، که مخصوص فطرت است؛ نه ذهن و نه حتی عقل قدرت رسیدن به آن را ندارد. هرچند که قرآن، عظمت زیادی برای عقل قائل است.

عقل با ابزار (حواس پنجگانه) به شناخت می‌رسد. هر کدام از حواس، صورت‌هایی را به نفس منتقل می‌کند که بعد...

ذهن مثل معده است که لقمه‌های مختلف را به آن می‌دهیم و معده آن را [لقمه‌ها را] سیال می‌کند و ...

ذهن یا فکر، لقمه‌ها را از حواس پنجگانه می‌گیرد و روی آن‌ها کار می‌کند و فعل و انفعالاتی انجام می‌دهد و آن صورت‌های فرد فرد را به یک مفهوم کلی تبدیل می‌کند که آن مفهوم برای انسان، محکم می‌شود. (البته علم ذهنی نه علم در همه ابعادش).

پس هر کدام از این ابزار شناخت، ناقص شد، همان اندازه از رسیدن به حقایق، محروم هستیم.

 

مثال: [مضمون مثالی که استاد آوردند]

فرض کنید سه نفر را در اتاقی روی صندلی بنشانیم. اولی کر و کور مادرزاد، دیگری کور مادرزاد، سومی یک فرد سالم. از هر سه اینها بپرسیم که عالم، چه جور جایی است؟ فرد اول که فقط سه حس از حواس پنچگانه را دارد، تصویری از عالم می‌دهد که فقط سه بعد دارد. تصویر فرد دوم از عالم، چهار بعد دارد؛ و فرد سوم به پنج بعد عالم اشاره دارد.

هر کدام از این‌ها محال است شناخت بیشتری از عالم به ما بدهند. یعنی شناخت ما به وسیله همان ابزار است. انسان ابزار شناخت دیگری هم دارد که اگر آن ابزار پرورش پیدا کند، چیزهای دیگری را هم از این عالم می‌بیند. اگر حس ششم در انسان باشد، باز هم بیشتر می‌بیند و همینطور اگرحس هفتم و ... باشد. مثلاً اگر تعداد حس‌ها به 10 بعد برسد، بازهم انسان وسیعتر از این است. انسان، همان منبع شناخت است. اگر خود منبع شناخت، خود را از ابزار شناخت جدا کند و بیرون بیاید، آزاد از ابزار به شناخت می‌رسد و وضعیت زندگی و اهداف و ... کلاً بر این اساس تفاوت خواهد کرد.

خداوند این فطرت را برای همه انسان‌ها، سالم و نورانی و پاک در لحظه پا گذاشتن به این عالم داده بود. مثل دستگاهی که از یک کارخانه مجهز بیرن آمده [اول سالم است]، هنگامی که کار می‌کند، به نقص‌هایی می‌افتد.

دوران اولیه زندگی انسان، در جهل مرکب و تاریکی مطلق است و نیاز به مراقبه دارد. اگر این دوران را گذراند و خودش به خودش رسید، دیگر حل است. این دوره بسیار حساس است. آقایی که در دوره کودکی با دستگاهی بازی کرده و چیزی به چشمش پرت شده و چشمش درآمده و دیگر چشم سالم ندارد، حالا وقتی می‌گویی شما یک عضوی داشتی با این خصوصیات، هرچه از این چشم برایش صحبت کنی، یک چیز خیالی است. حتی داشتن این چشم هم یادش نمی‌آید؛ در حالیکه با همین چشم با آن دستگاه، بازی کرده است و چشمش درآمده. اما هر چه می‌گویی، فقط یک مشت خیالات در ذهن او می‌آید. چون این حواس ظاهری ما [محسوس است]. وقتی در کودکی بر اثر بی‌مراقبگی داشتم از پنجره می‌افتادم و نزدیک بود فلج بشوم و حتی چیزی نفهمم و (در 20 سالگی هم مثل 3 سالگی باشم و در گوشه اتاق بیفتم!) کسی آمده و مرا برداشته تا از پنجره نیفتم. این یک چیز محسوس است. اگر مادر هم نباشد، دیگران (زن همسایه و ...) مراقبند.

اما مسأله فطرت، با وجود اینکه اهمیتش از همه این‌ها بیشتر بود، اما چون یک چیز نامرئی است، متأسفانه مورد مراقبت قرار نگرفته و از همان لحظه که ما هر کاری را بر خلاف فطرت انجام دادیم، آن را از بین بردیم. ممکن است خیلی هم با علاقه سراغ آن کار می‌رفتیم، اما علیه خودمان. محسوسات در اثر مراقبه سالم مانده، اما قسمتی را که حساس‌تر است اینچنین چه بدانیم و چه ندانیم، چه در اثر لـج و چه ناآگاهی، در هر حال از بین بردیم. چه بدانیم و چه ندانیم و یا لـج کنیم. به هر شکلی، [در هر حال] در نظام خلقت اثرش را می‌گذارد.

وقتی من در کودکی فحش می‌گفتم و همه خوششان می‌آمد، همان مادر یا خواهر، با اینکه من با چاقو به فطرتم می‌زدم و باید مراقبم می‌شدند، اما تشویق کرده و حتی فحش یادم دادند تا جلوی دیگران بگویم و دیگران بخندند؛ همان روزی که حسودی دو تا نخود برادرم را می‌کردم، من که نمی‌فهمیدم؛ همینکه این فعل بر خلاف فطرت از من سر می‌زد، آن‌ها باید جلوی آن را می‌گرفتند. همینطور چشم و گوش و زبان و ... همه را چاقو گرفتم و بر آن فطرت زدم تا اینکه وقتی بزرگ شدم، دیگر الآن فطرتی باقی نمانده!

حالا وقتی به من می‌گویند که تو فطرتی داری که اگر سالم بود با آن می‌توانستی خدا را ببینی، می‌گویم کافر شده‌ای! می‌گویند که تو در یک روزگی و یک ماهگی خدا را می‌دیدی. می‌گویم که یادم نمی‌آید. مگر شیر خوردنت یادت هست؟

اگر خدا برای دیدن یک ستون این همه ابزار در بدن من گذاشته که آن را ببینم، آیا برای دیدن خدا، اهمیت آن به اندازه ستون نیست؟!

اگر فقط به ترجمه آنچه که هر روز می‌گوییم توجه کنیم، می‌فهمیم. اگر می‌گوییم «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه»، یعنی مشاهده می‌کنم « لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه» را. پس کو؟!!

اگر این فطرت کور نشده بود، با آن ابزار می‌دیدی، نه دیدن این چشم. شهود یعنی ارتباط مستقیم برقرار کردن. مثل اینکه به من می‌گویند فلان چیز تلخ است. نخور؛ من توجه نمی‌کنم و می‌خورم. آنگاه می‌گویند: دیدی تلخ است؟ یعنی به حقیقتش رسیدی و لمس کردی در جان وجودت؟ (این شهود است)

این شهود یک معنای وسیعتر از مشاهده با چشم است. خداوند بیش از همه و مهمتر از همه این اعضا، این فطرت را به ما داده بود. انسان حقیقتی دارد که آن حقیقت، در این جسم اتصال پیدا کرده است. و این است که حضرت علی(ع) می‌فرماید:«اتزعم انک جرم صغیر و فیک انطوی العالم الاکبر»؛«خیال می‌کنی که تو تکه گوشت و استخوان هستی؛ در حالیکه در تو پیچیده و پنهان شده است، عالم اکبر.»

خداوند در قرآن می‌فرماید:« فَإِذا سَوَّیتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی...» (ص آیه 72 و حجر آیه 29)

«زمانی که تسویه کردم او را و دمیدم در او روح خودم را ...»

 تسویه: یعنی اجزای آن چیز را طوری منظم در ارتباط با هم قرار دهیم تا قابلیت پیدا کند که یک حقیقت، یک نیرو و یک حقیقت لطیف به آن القا شود.

اگر همان مثال رادیو را در نظر بگیریم، قبل از ساخت، رادیو به صورت هزاران قطعه در انبار پر است. مهندس، آن قطعات را طوری دقیق به هم ارتباط می‌دهد و می‌سازد تا اینکه همین ابزار بی‌خاصیت، وقتی آخرین پیچش را بست و باتری را گذاشت و پیچ آن را پیچاندیم و روشن کردیم، همه این القائات و امواج الکترومغناطیسی در اثر آن نظم دقیق است که در آن برقرار شده است.

وقتی رادیو به حدی رسید که سخن گفت، می‌گوییم این رادیو «تسویه» شده است. اگر یک سیمش قطع بشود، با یک قوطی فرقی ندارد.

یا اگر یک آهنربا را در نظر بگیریم، وقتی ذرات و اتم‌های آن در یک نظم خاصی در کنار هم قرار گیرند (قبلاً فقط یک تکه آهن بود) به محض اینکه چنین نظمی ایجاد شد، آناً میدان مغناطیسی در اطراف آن به وجود می‌آید.

 

« فَإِذا سَوَّیتُهُ ... »

«وقتی من آن انسان را تسویه کردم، یعنی اجزای مادی را (سلول و ذرات او را) طوری در یک نظم فوق‌العاده تنظیم کردم، آخرین که تمام شد، روح الـهی در آن القا شد.»

آیا آهنربا را فوت کردیم که قوه مغناطیسی حاصل شد؟! در اثر چه ظهور پیدا کرد؟ حتی لحظه‌ای هم زمان نبرد. اصلاً بلافاصله نظم همان و ظهور و حضور قوه مغناطیسی، همان. این جرم انسان و نظم آن چنانی همان و روح خدایی در او بروز کردن، همان.

پس ما اگر فرض کنیم که جسم یک میله آهنی است، این ماده ماست. قوه آهنربایی در همین آهن است؛ اما غیر از این آهن است. در باطن آن است. اما نه باطن مثل 10 مداد در داخل یک کیف. این باطن حتی دقیق‌تر از وجود قوه مغناطیسی در آهنرباست. نه در خود جرمش، در نظم حاکم بر آن. من اگر این میله آهنی باشم، یک نظمی در من حاکم است که آن نظم تسویه شده است. یعنی طوری حساب شده است که قابلیت پیدا کرده که حقیقت من در من ظهور پیدا کند. پس حقیقت من، غیر این جسم است. این همان فطرت است. وقتی من دیوار را می‌بینم، خیال می‌کنم چشمم دارد می‌بیند. در حالیکه من دارم می‌بینم. اما آنقدر از خودم بیگانه‌ام که خیال می‌کنم چششم دارد می‌بیند.

[مثالی برای اثبات این سخن] فرض کن که داری اخبار گوش می‌کنی. یک لحظه اتفاق سختی در کوچه می‌افتد که تمام حقیقت توجه تو به کوچه می‌رود. بعد که به حال خود برمی‌گردی از تو می‌پرسند که در این مدت اخبار چه گفت؟ هیچ نمی‌دانی. هر چند که جسم اینجا بوده و گوش می‌شنیده. بنابراین این‌ها همه ابزار مادی است و آنکه می‌بیند، منم.

کوهی را در نظر می‌گیریم که من به آن نگاه می‌کنم. تصویر این کوه در چشم من یک میلیمتر است. پس باید کوه را کوچک ببینم. خود کوه هم که 1000 متر فاصله دارد. پس تسویه از مرکز بینایی در مغز، به نفس القا می‌کند که به آن اندازه از کوه در من به وجود آید. بدون اینکه مغزم متلاشی شود. یعنی فطرت من در آنجاست. (در آن کوه)

تازه روزی بود که اینکه چشمت می‌بیند، آن را هم نمی‌دانستی. حتی نمی‌دانستی که من گرسنه‌ام و گریه می‌کنم. حتی بودنت را هم نمی‌دانستی که هستی. تازه به اینجا رسیدی. باز هم همان نوزادی که نمی‌دانی چه هستی.

من را باید من بشناسم. غیر از من، نمی‌تواند من را بشناسد و من هم که هنوز در لای گِل است و در حرکات زندگی‌ام آن را داغون کرده‌ام!

[نفس مثل نور است] نور، خودش، خودش را نشان می‌دهد. همه تفکر و حرف زدن و دیدن را با این ابزار می‌بینیم. اما اینها نمی‌‌توانند من را ببینند. من را باید من ببیند.

راهش این است که آن کارهایی که انجام داده‌ایم، اصلاح کنیم. اما آیا خود سرانه؟! این که بدتر است…

غیر از قرآن و اهل بیت(ع) هیچ جایی از عالم خلقت وجود ندارد، منحصراً داروها و روش طبابت این [در اختیار قرآن و اهل بیت(ع) است.] آیا سالم کردن این من، ممکن است؟ بله!

قرآن آهن پوسیده را مثال می‌زند که وقتی در داخل کوره قرار گرفت و حرارت دید و ذوب شد، آهن اولیه و براق می‌شود. بعضی از مخلوقات مانند این است. فطرت هم این گونه است. خداوند می‌فرماید: اما می‌توانستم کاری کنم که این طور نباشد و مانند چوب باشد که هرچه در کوره هم بگذاری نابودتر می‌شود و پوسیدگی آن قابل برگشت نیست. اما چون می‌دانستم گرفتار این برهه می‌شوی، تو را هم طوری آفریدم که وقتی به خودت رسیدی، دیگر خودم و پدر و مادر و رفیق و … هیچ بهانه‌ای نداری و می‌توانی برگردی و آن را به مرحله اولیه بازگردانی (توبه). شاید این چشم دوباره درست نشود؛ ولی فطرت را می‌توانی به آن وضع اولیه برگردانی و بتوانی بگویی «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّه».

 

قرآن می‌فرماید: «فَمَنْ کانَ یرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ ...»

امید در این دنیا مطرح است که یک عده ممکن است نبینند و گرنه در قیامت که همه می‌بینند. پس فطرت را می‌توان به آن رساند و ما که هنوز به آن نرسیده‌ایم، آثار فطرت این گونه است. به خود فطرت برسیم چه می‌شود؟!! 




نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » محمد نوروزی ( پنج شنبه 89/11/7 :: ساعت 7:43 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

جلسه سوم
لینک های دانلود تمام جلسات
ادامه متن جلسات استاد جلسه 2 التماس دعا
آغاز سخن و متن اولین جلسه اخلاق استاد

>> بازدید امروز: 1
>> بازدید دیروز: 2
>> مجموع بازدیدها: 2437
» درباره من

نشر آثار  اخلاقی استاد
محمد نوروزی
چندی قبل جزوه اخلاقی بدستم رسید و با مطالعه آن حیفم آمد که آن را در دسترس عموم قرار ندهم با امید به اینکه که گامی هرچند کوچک در راه جلب رضای خدا وحضرات ائمه معصومین بوده باشد . التماس دعا

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» طراح قالب